ردپاي يك خاطره

ردپاي يك خاطره

آموزنده ، سرگرمي

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:








اگر این عظمت نیست پس چیست!

اگر این عظمت نیست پس چیست!


 

در صورتی که عکس ها باز نمیشوند باید بالای ایمیل گزینه Show Image یا Display images below را بزنید
 

 


نظرات شما عزیزان:

سارا
ساعت15:10---5 خرداد 1391
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند


نگاه تو
ساعت10:33---24 ارديبهشت 1391
سال هاست ، هُرم هیچ نگاهی آتشم نمی زند

حتی

نگاهی که رنگی از تو دارد...

می بینی !؟



شاید ، فراموشت کرده ام ؛


شاید !


////////////
ساعت10:31---24 ارديبهشت 1391
درد کوچکی نیست
گریستن با کسی که دوستش نمی داری
و زندگی با چشم هایی که در پوستت افتاده اند.......

فکر کرده ای که اگر یک شب
کابوس اینهمه اشتیاق به سراغت بیاید
دیگر دل سپردگی بیست سالگی رهایت نخواهد کرد..........
همیشه
هرچیز
پیش از آنکه اتفاق بیفتد آغاز شده است
.........کابوس ها . . .
و تو
بدرقه خواهی شد
بی آنکه بوسیده شوی.........!



حسن
ساعت10:19---24 ارديبهشت 1391


هی ........... تو........... با توام.
کاش بودی
تا به لبخندی کافرم کنی
من در مظان عشق هنوز
سنگ گیسوی تورا به سینه میزنم
پرده ی پنجره را کنار بزن
بگذار چشمهایت هوایی بخورد
من سادگی به وقت اسارت نگاهت را
دوست دارم
زنجیر گیسویت را اگر که شل هم کنی
من دیگر تاب رفتنم نیست

من دیر زمانیست که خود را
به پنجره فولاد نگاهت
زنجیر کرده ام
زنجیرم را محکم تر کن


اینکه ناز می کردی
اینکه گیسوی پریشانت را در باد فراز می کردی
اینکه سخت می گرفتی
اینکه رفتی
اینکه نیستی
اینکه رنج میبرم
درد می کشم
اینکه عطر گیسویت را در هوا گم کرده ام
اینکه ساده ام
فدای بودنیهایت
ای گیسو پریشان با باد رفته ی باز نیامده.



سکوت
ساعت10:06---24 ارديبهشت 1391
یک جایی حوالی قلبم تیر می کشد !

شاید خود قلبم باشد و من به روی خودم نمی آورم نمی دانم !

انگار توی همه این سالهایی که گذشته است هر کسی که از کنار دل من رد شد

یادگاریش را با سوزن ته گرد فرو کرد توی قلبم و رفت !


یا آن که هنر مند تر بود با نوک تیز شاید قلمی چاقویی چه می دانم یک درد بی درمانی

روی قلبم خاطره ای کند و رفت !

و امروز من مانده ام با یک دل بی صاحبکه پر از سوراخ و خاطره و ..........درد است!


دلم تنگ است عجیب دلم تنگ است حس می کنم شده ام

آن مجسمه فلزی موزه معاصر مردی نشسته با کلاهی بر سر

که به جای قفسه سینه اش قفسیست کوچک و فلزی

که توی قفس دلش پر است از کبوتر !کفتر های زندانی دل من

خودشان را به در و دیوار می کوبند و دیگر نا ندارند!!!!نمی دانم!

حال خوشی ندارم !چرایش را نمی دانم ! دیگر قفس دلم جایی ندارد


مرد بارانی
ساعت10:02---24 ارديبهشت 1391
وقتی فراغتی دست می دهد از خاطره پر می شوم؛ اما تا لبریز نشوم می دانم که بر لبانم جاری نمی شوی! روز

به روز برایت کم حرف تر می شوم! چرایش را هم که می دانی. آنقدر در خودسانسوری هایم مداد واژگانم را

تراشیده ام که حالا در دستم جا نمی شود! در این پیشواز تابستانی گرم آنقدر عطشناک ِ عشقت مانده ام که

احساست برایم طعم لیموترش گرفته است. اگر کمی از لبخندهای شیرینت را به این احساس لیمویی اضافه

کنی عجیب شربت گوارایی می شود...



ارش
ساعت9:58---24 ارديبهشت 1391
تورا دوست ندارم ..

نه تورا دوست ندارم ..

اما گاهی که نیستی ٬غمگینم٬

وبه آسمان بالای سرت و ستارگاننی که تورا میبینند حسادت میکنم..

تورا دوست ندارم٬اما نمیدانم چرا آنچه میکنی برایم استثنایی ست..

وبارها از خودم پرسیدم ٬چرا آنها که دوستشان دارم بیشتر شبیه به تو نیستند..

نه تورا دوست ندارم اما چشمان گویایت با آن آبی عمیق و درخشان٬

بیش از هر نگاه ٬بین من و آسمان آبی قرار دارد..

آه ..میدانم که دوستت ندارم ..

اما دیگران باور نمیکنند..

چرا که آشکارا میبینند ٬نگاهم دنبال توست..


مهدی
ساعت0:00---22 ارديبهشت 1391
تو رفــــــتـــه ای....و مـــــــن..عـــــــاشــــــقــا نه های بی مخـــاطبـــم را...به حــــراج گـــــذاشـــته ام...


عاشق ها را به تماشا مینشینم...که کلمات حراج شده ام را ...میفروشند و دل میخرند....

تو هم تماشاکن....ببین چگونه ...آشنا مینویسم و دل غریبه ها را به شور می اندازم..

گوش کن..ببین صدای احساس لطیف شکسته ای را از زبان دیگران میشنوی؟

اگر شنیدی...نکند نشناسی....صدای مرا...سپرده ام به یتیم خانه هایشان..بلکه نمیرد....

بلکه در دل دیگران نفس بکشد...بلکه اشکی را به چشمی بنشاند...دلی را زنده کند...

من دلم را نوشتم...تو که نخواستی بخوانی....حالا دیگران حرفهای دل مرا به معشوقشان میزنند...

روزگار غریبی است...باور داری...نه؟

سخت نگیر....من راضیم...لبخند های مرده ام..بر لب دیگران زنده شود...

سخت نگیر...من راضیم دل مرده ام..دل دیگران رازنده کند...

سخت نگیر...من راضیم...آهم ..عشقی را پایدار کند و عاشقی را پایبند..سخت نگیر...

چقدر فریادشان زدم و نشنیدی...ببین چگونه زمزمه ام را با شوق میخرند و میبرند...

سخت نمیگیرم...لابد دوستشان نداشتی....

یعنی.......دوستم...نداشتی....

یادت هست میگفتم ..همیشه میگفتم دوست دارم نقاشی هایم را بفروشم...

گوشه ی یک پیاده رو بنشینم و بفروشم و لبخند کودکانه بخرم...

چند وقت است دارم دست فروشی میکنم...یعنی ...نشسته ام این گوشه ی دنیا و هر چه حرف دل مانده است را میفروشم......

دیگران اینقدر دوستش دارند..هی میخرند و میگویند به به..چه زیبا..آفرین ..چه لطیف..چه قشنگ ...

میبرند و حرف های دلم را مینشانند یک جای گرم و نرم...روزی هزار بار بر زبانشان زمزمه اش میکنند و خاطره های عاشقانه میسازند....

میبینی....احساسم را اجاره میدهم و لبخند میخرم...

بس که تلخ بودی....

احساسم را اجاره میدهم و شادیشان را تماشا میکنم...

بسکه تلخ بودی..بسکه...

من سر چهار راه چشم ها و دل ها ...دست فروشی میکنم...

جای گل مریم واژه هایم را میفروشم...جای نرگس احساسم را.....

میخرند و میبرند به آشیانه هاشان..من میمانم و دست هایی که هنوز غرق احساسند و ..

و بعد از پشت پنجره ها...به تماشای لبخند ها مینشینم

میدانی به چه فکر میکنم؟

اینکه روزی ...معشوقت را..با حرف های دل من..عاشق میکنی....

قسم بخورم.؟

هدیه ام را از من نپذیرفتی و حالا دور از من ..غریبه تر از همیشه...ناشناس خریدار میشوی....

و میروی...

کسی نیست..دست دلم را بگیرد...انگار باید...کمی نفس نکشم...شاید آرام شدم..


ایلیا
ساعت23:40---21 ارديبهشت 1391
بگـــذارید سَـــر خستـــه اش را بَـــر شـــانـــه شمــــا بگــذارَد...

مــوهــــایَش را نَـــوازش کنیـــد ...

پیشــــانی اش را ببـــوسیـــــد ...

قــــربــــان صــــدقــــه اش بــــرَویـــد . . . .

" مــــادَر " را می گـــویَـــم !

گــــاهی هَــــم بَــــرای مــــادر ...

مــــادری کنیـــد...

@به سلامتی همه مادرای دنیا@


علی
ساعت23:27---21 ارديبهشت 1391

تـلـــخ اســــت !

بـــاور نبــودن آنهــا کــه ...

مــی توانســتــنــد باشــنـد و رفتند !

و تـلــخ تـــر اســـت امــروز...

بـــاور آنهــا کـــه ادعــای مــانـــدن دارنــد


.........................
ساعت23:20---21 ارديبهشت 1391
این روزها سخت مشغولم
مادربزرگ میگفت
رد پای عشق را دنبال كنی
میرسی آخر دنیا - نوك كوه قاف
به شهری كه همه آدمهایش خوشبختند
...
رد پای عشق را دنبال میكنم
اما انگار آخرش به آسمان رسیده
...
خوب شد مادربزرگ دیگر نیست
تا ببیند
شهر خوشبختی را به آسمان برده اند
و دیگر هیچ جای زمین هیچ آدم خوشبختی نیست
حتی نوك كوه قاف
..
این روزها سخت مشغولم
دنبال كسی میگردم كه پرواز بلد باشد


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: مهرداد تاريخ: پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

با سلام ، مهـرداد هستم و از اين كه اين وبلاگ رو براي ديدن و خواندن مطالب مورد توجه قرار دادين متشكرم. در اين وبلاگ سعي شده تا از مطالب مفيد و آموزنده استفاده بشه تا شما كاربران عزيز از اون لذت ببريد ، لذا اميدوارم با درج نظرات خود ، در پيشرفت هر چه بيشتر اين وبلاگ اين حقير رو ياري بفرمائيد. با سپاس از شما دوستان گرامي mehrdad_505@yahoo.com

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to mehrdad2.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com